زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

شب بخیر بچه ها...

عزیزای دلم الان که دارم مینویسم وقت خوابتونه😴😴... هردوتاتون تو تخت دراز کشیدین و مامانی بعد یه خونه تکونی مفصل😧 وسط اتاقتون دراز کشیده و قصه صوتی براتون گذاشته تا خوابتون ببره...بابایی هم زحمت فریز کردن مرغا رو تقبل کردن تو آشپزخونه مشغولن...😏😏 الهی فداتون بشم هرشب باید براتون لالایی بخونم تا بخابین...وگرنه ازترس اینکه شب خواب بد ببینین نمیخابین😕...ولی امشب واقعا خستم بودم...ولی خودمونیم قصه صوتی هم چیز خوبیه..یادم باشه بشینم چندتا دانلود کنم براتون برا روز مبادا😐 میبوسمتون نازنینای من
17 اسفند 1397

جشن سال نو

سلام عزیزای دلم  سال 97 هم داره به انتها میرسه...یه سال پر از استرس و خاطرات خوب و بد...خدارو شکر جوجوهام سالم و سلامت کنارم هستن... عزیزای دلم امروز یه روز پرمشغله بود برام...بلافاصله که اداره تعطیل شد اومدیم خونه نهار خوردیم و شما رو حاضر کردم برا جشن سال جدید که از طرف مهدتون برگزار شده بود...حسابی خوچلتون کردم و کلی براتون وان یکاد خوندم...برای یادگاری عکستون و میزارم اینجا دلبرای من... عکسای مراسم و انشاالله برسن دستم میزارم تو وبتون عاشقتونم خوشگلای من در پناه خدا 😘😘 ...
15 اسفند 1397

روز مادر

همه دلخوشیم تو این زندگی اینه:هنوز مادری دارم که منتظره برم خونه... روز همه مامانا بخصوص مامان خودم مباااارک...ایشالا سالیان سال سایشون بالا سرمون باشه عزیزای دلم دوستتون دارم بخاطر روز پر خاطره ای که برای ساختید ممنونم اینم عکس کادوهاتون... میگذارم تو وبتون تا یادگاری بمونه دسته گل رز سلیقه امین جونمه...گویا ایشون اصرار داشتن سطل گل رز گل فروشی رو یکجا بردارن تقدیم کنن که در نهایت به یه دسته گل راضی شدن...فدای ثمین جونم بشم که رسیده گل فروشی یه دسته گل اصطلاحا فله ای برداشته و به هیچ چیز دیگه ای هم راضی نشده....فداتون بشم عشقای مامان با این انتخاب های معصوم و بچگونه تون  😍😍😍😍   ...
8 اسفند 1397

بیماری لعنتی...

عشقای مامانی سلام🤗 امین جونم مامانی فدای تو که امروز انقد بی حال بودی🤒...عشق مامان امروز که اومده بودین اداره دنبالم تو راه برگشتن به خونه پشت ماشین هردوتون خوابتون گرفت...من و بابایی هم خواستیم یکم تو شهر دور بزنیم تا بعد یه هفته پر مشغله یه هوایی عوض کرده باشیم وقت زیادی نگذشته بود که گل پسرم یهو هرچی از صب خورده بود بالا آورد...😖فدات بشم انقدر مرد بودی که اصلا سر و صدا و بی قراری نمیکردی با اینکه استفراغت تمومی نداشت تو آخ هم نمیگفتی...😢اومدیم خونه برات‌ غذا کشیدم ولی بهش لب نزدی...سرت و با تی وی و تبلت گرم کردی اما از چشات مشخص بود بی حالی🤕 ثمین جونم هم رفت تو تخت مامان بابا و بشمار سه خوابش برد گفتم برا شام بریم خون...
3 اسفند 1397
1